۱۳۸۸ مهر ۱, چهارشنبه

زندان

يواش يواش دارم احساس مي كنم دور خودم پيله اي تنيدم و از اون يه زندون ساختم برا خودم و روز به روز بيشتر تو خودم مخفي ميشم و بجز يه زندانباني كه ميبينمش و با ديدنش ذوق ميكنم و خيال مي كنم كه دارم دنيا رو مي بينم وخوشحال مي شم چيزي رو حس نمي كنم.قرارمون اين نبود فروغ يادته؟؟؟؟