۱۳۸۷ مهر ۸, دوشنبه

طوفان

كاش
زين سهمگين طوفان
ياراي رفتنم باشد.

۱۳۸۷ مهر ۶, شنبه

پاييز

همه چيز جوره .پاييز و دلشوره ي اول مدرسه و سرماخوردگي و لحظه چشم گشودن به اين دنيا ودلتنگي هاي بي امان من.از همين فصل شروع شد اومدنم به اين دنيا كه هنوز نمي دونم چرا اينجام.قدم زدن تنها توي خيابوني كه انتهاش معلوم نيست بدون اينكه لحظه اي به آدمها فكر كني كه چطور از كنارت مي گذرند.دلم تنگه ولي نمي دونم تنگه چي ذيا كي يا هيچكي...

۱۳۸۷ مهر ۴, پنجشنبه

تلخ بیشه زار سکوت

تلخ بیشه زار سکوتیم که پای رفتنم می آید
به سویی که هیچش نباشد کیستی من
که تنها به نظاره نشیند همینم را

مرگ

... زمانی به ناگاه باید با آن رودروری در آید
تا بارد بپذیرد درد مرگ را فرو ریختن را
تا دیگر بار بتواند که برخیزد...

سکوت سرشار از سخنان ناگفته است (ترجمه احمد شاملو)

۱۳۸۷ مهر ۳, چهارشنبه

پرواز


در نگاه کسانی که پرواز را نمی فهمند هر چه بیشتر اوج بگیری کوچکتر دیده می شوی

۱۳۸۷ مهر ۲, سه‌شنبه

يادم ميره دردم از كجا و از كي شروع شد

تازه متوجه شدم كه حافظه من خيلي سريع و خودكار حس هاي دردناك رو از خودش پاك مي كنه.براي همينه كه من فقط حس درد رو دارم ولي نمي تونم به ياد بيارم چه اتفاقي اين درد رو در من بوجود آورده و اين خيلي بده.هيچ چي نمي تونم بگم يا چيزي رو اثبات كنم ديگه چيزي يادم نمياد فقط مي تونم بگم با تو بودن درد داره احساس آدمي رو دارم كه تو برزخي گير كرده باشه و نمي تونم ازش بيرون بيام گاهي مسخ مي شم و خودم رو بدست جريان آب مي سپرم همون چيزي كه زندانبانام دوست دارند ولي يهو دوباره به خودم ميام و تقلا مي كنم كه نبرن منو.اونا كمي ولم مي كنند تا دست و پا بزنم چون خيالشون راحته.مي دونن كه نمي تونم از اين برزخ بيرون بيام .حس شخصيت اصلي فيلم memento رو دارم.فقط گاهي يه تصاويري ميان و رد مي شن.

۱۳۸۷ مهر ۱, دوشنبه

کشش جنسی

هميشه تصورم بر اين بود كه اگه نسبت به كسي كشش دارم و مي خوام باهاش باشم يا حرف بزنم يا بي قرارشم يعني باهاش مي تونم رابطه برقرار كنم و تو اين رابطه شاد باشم ولي وقتي نگاه مي كنم به رابطه هام مي بينم كه تنها اين كشش جنسي و اين بي قراري لازمه يك ارتباط آرامش بخش نيست.فكر مي كردم با اين جور آدمي كه اون هم همين حس رو داره مي تونم روحم رو هم شريك شم ولي زهي خيال باطل و بدترين حالت ممكنه اينه كه تو فكر كني با اين آدم كه اين همه بهش كشش داري مي توني ازدواج كني واين كارو بكني.واي واي فاجعه اي از راه مي رسه مخصوصا كه حالا تو زندگي مدام مي خواي اون خلا رو پر كني و نميشه چيزي نداريم كه بهم بديم تهي مي شي داغون مي شي مدام به اين ور و اون ور چنگ مي زني ولي نميشه هيچي نيست يك گودال عميق بينمون فاصله است مگه اينكه با انداختن خودت توي اون گودال فاصله رو پر كني كه اونوقت ديگه تو خودت نيستي.حس مي كنم جسم و روحم در دو جهت متفاوت حركت مي كنند و دارن منو اين وسط جر مي دن.پريشونم.آشفته و درگير.موندم بين اين دو تا چكار كنم كدومشونم يا هر دوشونم .فقط مي دونم دو تا چيز متفاوتن البته روح بدبخت كه انگار تسليم اين جسم شده اين يكي هر كاري مي خواد مي كنه و تهش هيچي نيست و يكي بعد از ديگري تهي مي شه.

۱۳۸۷ شهریور ۲۷, چهارشنبه

تنگ

من اینجا بس دلم تنگ است...