۱۳۸۷ دی ۱۰, سه‌شنبه

عبور

تو اين روزها خيلي فكر كردم يه پست بذارم اينجا ولي قفل كردم نمي دونم واقعا چي بايد بنويسم نه اينكه حرفي براي گقتن نداشته باشم بلكه برعكس اينقدر حرف دارم كه يكدفعه هنگ كردم اصلا نمي دونم چطور و از كجا بايد بنويسم.باز هم يه قصه تكراري.چرا همه تو رابطه فكر مي كنند ضرر كرده اند چرا هر دو طرف فكر مي كنند باختند مايه گذاشتند ديگري كم گذاشته يا ... اعصابم از دست خودم خيلي خورده خيلي .چرا آخه چرا .گاهي واقعا فكر مي كنم خيلي واضحه كه اون بايد اينجا اينطوري رفتار مي كرد ولي نكرده و تازه طلبكار هم هست واقعا گاهي گيج گيج مي شم كه چرا .هميشه تو شرايط سخته كه معلوم ميشه كي چي كاره است .آره.تا وقتي خوبه همه چيز كه خوبه .نمي گم از همه نا مردي ديدم ولي نامردي خيلي بيشتر ديدم خيلي بيشتر.تو اين واقعه مردونگي هم ديدم چيزي كه بندرت ميشه ديد واقعا بندرت مي شه ديد ولي خيلي شايد نبايد همه چيز رو سياه يا سفيد ديد آره خاكستريه خاكستري. البته كه خاكستري و نه مثلا شيري يا رنگي به سمت سفيد.به هر حال تجربه ي سختي رو پشت سر مي ذارم ولي مهم اينه كه عاشق تجربه هاي جديدم.ماهيت اين قضيه شايد شبيه تجربه اي در گذشته باشه ولي با همين تجربه ي به ظاهر يكسان من آدمها رو بيشتر شناختم و خودم رو.آره خودم رو بهتر شناختم و سعي كردم در چنين شرايطي مثل گذشته رفتار نكنم.
خيلي خسته ام ولي دارم سعي مي كنم خودم رو جمع و جور كنم.
با همه دردي كه تو دلم از شون مونده و مي مونه ولي باز هم انتظاري نيست. من هميشه گذر خواهم كرد.عبور عبور عبور


۱۳۸۷ دی ۷, شنبه

مسخ

ساعت 5 عصر ِ .هنوز تو شركتم.نمي تونم حتي حالم و توصيف كنم اينقدر مسخ شدم كه هنوز نمي دونم چه اتفاقي افتاده

۱۳۸۷ دی ۱, یکشنبه

روز گند

امروز روز گندي بود.خانم دكتر مريض شده بود و خونه بود و رفتن به دانشگاه فايده اي نداشت.قرارم با دكتر ... هم به هم خورد چون جلسه ي دفاع داشت.با همه جر و بحث كردم با يكي سر قرار گذاشتن دوباره با دكتر ....با يكي ديگه سر زمان كار و كلاس براي طراحي سايت.باز فقط جاي خوبش اين بود كه بر گشتم شركت تا روي winCE كار كنم.البته باز اون مرتيكه اعصابم رو خورد كرد چون مامان گفت بابا بهش گفته كه پارسا رو بياره .اونم گفته بايد بره با بابا حرف بزنه.دلم مي خواد با دستاي خودم بكشمش كه يه ملتي از دستش راحت بشن.چقدر دلم برا ي جوجوم تنگه.

۱۳۸۷ آذر ۲۶, سه‌شنبه

چرا بايد اينجا هم ...

من نمي فهمم چرا بايد حتي حرفات تو اين دنياي مجازي رو هم براي ديگران توضيح بدي؟اينكه با كي بودي؟ يا چرا نوشتي؟

با توام با توام كه اينو داري مي خوني باوركن با تو نبودم حتي تو جمله بالا

جوجوي مامان

اين تنهايي بدجوري عين اين سرما تا مغز استخونم رسوخ كرده.

عزيزكم مامان جون خوبي؟برات يه كادوي خوشگل گرفتم نمياي پيش مامان؟؟؟؟؟؟؟؟

كاشكي عدالتي مي بود!!!!

۱۳۸۷ آذر ۲۰, چهارشنبه

انتها

يادمه با هم گفتيم كه هر رابطه اي يه انتها داره.گفتي ناگزير پيش مي ياد گفتي كه نمي ترسي از انتها.گفتي وقتي پيش اومد پيش اومده ديگه ولي من گفتم كه مي ترسم هم براي انتهايي كه تو با عث بشي و هم براي انتهايي كه من باعث بشم.براي اولي ناراحتم خب چون توان دوري و قطع رابطه رو ندارم وبراي دومي ناراحتم چون طاقت ناراحتي و اذيت شدن تو رو هم ندارم.حالا مي بيني كه انتهاش خيلي هم راحت نيست!

مي سپارمت به فردايي كه ناگزير غرق آنيم..

۱۳۸۷ آذر ۱۷, یکشنبه

کاش حرفی می زدم

نمی خواستم اذیت بشی.کاشکی می تونستم حرف بزنم و یه چیزی بگم.بگم کجاها بهم فشار اومده.یه جاهایی اذیت شدم.درک کن.صدام در نیومده .منم آدمم.فقط بلد نیستم بگم چی میشه.چه اتفاقی میافته که نا امید شدم ازت.
چرا نمی تونم حرف بزنم.چرا نمی تونم بگم اذیتم کردید .من می خوام حس بشم ولی فشارم میدید.خسته شدم از بس با خود خواهی ها کنار اومدم و هیچی نگفتم.اون موقع که اذیت می شدم کجا بودید؟اون موقع که نیاز داشتم کجا بودید؟اون موقع که تحقیر می شدم کجا بودید؟


به سراغ من اگر می آیید نرم و اهسته بیایید مبادا که ترک بردارد چینی نازک تنهایی من

بعد از چند ماه یه کوهنوردی حسابی کردم.دربند.شیرپلا.نمی دونم یعنی چی؟از کجا اومده؟از این حس شوق همراه ترس خوشم میاد.نمی تونم تعریفش کنم.

کوه

صعود

بالا و بالاتر

رها بودم.آزاد آزاد آزاد

دلم می خواد هر چند وقت یه بار خودم رو بسپرم به دشت و کوه و هی برم و برم و برم تا جاییکه میتونم دور دور بالا بالاتر

از اینکه با زبان هم نمی تونم بگم چی بود و چه حسی داشتم اعصابم خورد می شه.فکر می کنم فقط باید حس کرد و این کاملا شخصیه و فقط هم مال اون لحظه است.خودت هم دیگه اون لحظه رو نداری.بارها خواستم یه جایی بین زمین و آسمون توی کوه بایستم و فقط حس کنم.اون حس رو حفظش کنم برای اینکه بعدها هم بتونم چشمام و ببندم و اون حس رو دوباره به یاد بیارم.

۱۳۸۷ آذر ۱۲, سه‌شنبه

۱۳۸۷ آذر ۱۱, دوشنبه

شروعي دگر

1.امروز ديگه روز آخره.البته براي من روزشروع دوباره است.يه مرحله ديگه از زندگي شروع مي شه با سختيهاش و شاديهاش.مي خوام بتونم از اشتباهاتم درس بگيرم و پخته تر از قبل شروع كنم.بايد بتونم.
2.خيلي برام جالبه همه بهم مي گن مواظب باش آدما خيلي بد شدند خيلي گرگ زياده مي دونم راست مي گن جنس خودشون رو مي شناسن تو دلم ميگم بايد در مقابل خودتون هم مواظب خودم باشم نه؟
3. خيلي چيزا و كارا تو ذهنمه كه مي خوام انجام بدم.شدم "نيكي كريمي" تو سكانس آخر فيلم "دوزن".فقط يكم وضعيت من بدتره.

4.مي گه دلش نمي خواد حال كردنش با كوه و طبيعت را با كس ديگه اي شريك شه .
مي گم مي فهمم.خيلي خوب.
مي گه باهاش عشق مي كنه .
مي گم توي اين صعود و فتح حس رهايي عجيبي به آدم دست ميده. تنها تو و كوه.تويي و حضورت.كوه و طبيعت و حضورش.
-مي گه مي خوام اون بالاي بالا از همه بالاتر باشم قبل از همه.
وقتي اينطوري حرف مي زني حس اوج بهم دست ميده دور از اين جماعت.به قول يه دوست اين حس رو "دوست مي دارم"

به اميد رهايي
زنده باد رهايي

۱۳۸۷ آذر ۸, جمعه

عزيزكم لا لا لا لا آرام بخواب


دلم خيلي برات تنگ ميشه دلبندم.هيچ وقت به ذهنم خطور نمي كرد اينجوري ازت جدا شم.بهم ميگه تو نبود منو حس نمي كني.راست مي گه؟وقتي يادت ميافتم بغض مي كنم و فرو مي خورم اون بغض رو.مادرت هميشه منتظرته.مي دونم يه روزي مياي پيشم.مي خوام خيلي قوي باشي و بشي و هميشه شاد و روبه جلو.من تنهات نمي ذارم. بدون مامان هميشه اينجاست.كنار تو.
لا لا لا لايي لا لا لا لايي لا لا لا لايي لا لا لا لا يي
جنگل خوابيد مثل هميشه قورباغه ساكت خوابيده بيشه
لا لا لا لا يي لا لا لا لا يي لا لا لا لا يي لا لا لا لا يي ...

۱۳۸۷ آذر ۵, سه‌شنبه

عميقم شو

در كشاكش اين روزهاي بي سرانجامي
چه كنم اگر دلم به جايي گير نكند.
گيرم بده به دلت
به نگاهت
عميقم شو

۱۳۸۷ آذر ۴, دوشنبه

هندبال

چرا اینقدر بهم محبت می کنه؟چرا دلم می خواد فکر کنم یه دوسته؟یه دوست مهربون.و اگه نباشه؟...شاید خیلی به من فکر نمی کنه و بیشتر فکر خودش باشه.شاید هم نه.چه انتظاری دارم؟
دلم می خواد به یکی از موفقیت هایی که همیشه تو ذهنم داشتم برسم .
هندبال
دوست دارم بازی کنم.بهم قدرت می ده.انرژی می گیرم.

دوستت دارم حتی وقتی به راه خود می روی

وقتی بهش لبخند می زنم و دستم و تو دستاش می ذارم بهم میگه دوستم داره .می دونم اگه دستم رو از تو دستاش دربیارم و بگم من از اون راه نمیام و از یه راه دیگه می خوام برم همه ی دوست داشتنش تموم میشه و من اینکار و می کنم و در کمال ناباوری اون ازش دور می شم می دونم حالا که تو راه اون نیستم دیگه دوستم نداره.این قصه همیشه تکرار می شه.کی با کی همراهه؟و مگر می شه دوستت داشته باشند وقتی به راه خودت قدم می گذاری؟راهی که راه آنها نیست.دوستشون دارم حتی وقتی به راه خود می روند.یادشون می کنم حتی وقتی به راه خود می روند.برایشان دلتنگ می شوم حتی وقتی به راه خود می روند.

۱۳۸۷ آذر ۱, جمعه

دشت دويدنم مياد تا ته

نمي دونم چم شده؟بعد از يه هفته بي حسي بد و دردناك و شبهاي همش گريه .امروز گرفتار يه انرژي زيادي از حد شدم.اينقد نوشتنم مياد كه ديگه نمي دونم چكاركنم. الان فقط بايد توي يه دشت ولم كنند تا اينقد بدوم بدوم بدوم تا از نفس بيافتم.كاشكي همين الان مي تونستم از اين شهر بزنم بيرون و اينقد بروم بروم بروم كه دست هيچكس بهم نرسه.يا خودم رو به دشت برسونم يا به دريا ؟يا بايد توي يه دشت تا آخر بدوم يا توي دريا تا جاييكه مي تونم شنا كنم...

بهاي رهايي

بعد از يه زندگي تلخ ،يه باهم بودنه تلخ با كسي، ديگه تو هيچ رابطه اي به كسي نگفت فقط با من باش. هيچوقت .و جالب اينجاست كه همه ي كساني كه تو زندگيش وارد شدند، كسي رو تو زندگيشون داشتند. زن يا دوست دختر يا نامزد. انگار اينطوري خيالش راحت بود. پيچيده است. شايد رهاتر بود .درسته كه نمي تونست يه حس عميق رو تجربه كنه ولي انگار حاضر شده بود اين بها رو بپردازه بخاطر رهايي. ديگه تحمل اسارت رو نداشت.
هميشه يه چيزي كمه.بايد ديد چي مي ارزه؟

بدون شرح











كسي حرف منو انگار نمي فهمه

حرفهاي زيادي داشتم كه بايد مي نوشتم ولي هميشه اين صفحه رو آن لاين باز مي كنم و شروع مي كنم به نوشتن.همون هر چه مي خواهد دل تنگم مي گم و هيچ آداب و ترتيبي نمي جويم.

تا كي مي خوام در گير اين رابطه هام باشم.تا كي؟مسائلي كه همه در طول عمرشون باهاش درگيرن.مي خوام ازشون بگذرم.راحت بگذرم.ولي انگار به اين راحتيا نيست كه من فكر مي كنم.همه ي بشريت سالهاست تو اين مسئله موندن.
رابطه
عاطفه
سكس
صداقت
دروغ
خيانت
خيانت
خيانت
تا كي؟؟؟؟؟
مشكلم اينه كه من تكليفم رو با اينا معلوم مي كنم ولي اونا چي؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟چي مي خوان؟اونا تكليفشون را خودشون معلوم مي كنند ولي دقيقن در جهت عكس من. اونا به هر چي راحتشون مي كنه فكر مي كنند و من دنبال اينم كه چي حق و چي باطله؟ آيا اون چيزيكه فكر مي كنم مي خوام يا به من لذت مي ده همونه كه واقعا روحم هم مي خواد؟
چرا نمي تونم بگم چي مي خوام.

كسي حرف منو انگار نمي فهمه
مرده زنده خواب و بيدار نمي فهمه
كسي تنهايي رو از من نمي دزده
....

۱۳۸۷ آبان ۲۸, سه‌شنبه

تولد دوباره

جواب آزمايش رو امروز گرفتم.فردا و دادگاه.مي خوام كار و يكسره كنم.يه تولد دوباره از نظر خودم.يه دوست قديمي مي گفت خب فرقي نمي كنه وارد يه دوره ي يكنواخت ديگه اي از زندگي مي شي.شايد حقيقت تلخي باشه.ولي من مي خوام بگردم دنبال زندگي ،دنبال بودن، دنبال شدن. شايد تهش چيزي نباشه ولي آخرش مي تونم بگم من گشتم ولي نبود كه اميد دارم كه چيزي هست يه چيزي درونم مي گه هست بايد باشه. همين.

۱۳۸۷ آبان ۲۴, جمعه

عشق

همیشه اندیشیدن به عشق مرا غمگین می‌کند:

خدای من!

اگر که زیبایی شکل ِ دیدنی ِ راستی است،

چراست

و از کجاست

که روی دوست

ــ همین که چشم درون را برهنه می‌کنی

از عینک ِ فریب ِ تمنای پوست ــ

دروغ ِ رنگینی از کار در می‌آید:

ــ چگونه گویم؟ ــ

خواب ِ خُرمی از یک پگاهِ بهاری

و یا

خیال‌واره‌ای از یک رنگین‌کمان

که از سرایش ِ غمشادی

در بلوره‌ی اشکِ تو بوده است،

نه از همایش ِ باران و آفتاب،

آری،

که چتر زیبایش

برمی‌گشوده است:

نقاب ِ ناپایایی از نگاره‌ی یک نوشخند

بر اخم زخمی ِ این پُر چرک و پُر چروک‌ترین آسمان.
(اسماعيل خويي)

۱۳۸۷ آبان ۱۷, جمعه

گرم و سرخ

حس خيلي خوبي دارم چرا؟نمي دونم شايد هم مي دونم فقط مي تونم بگم

‹احساس مي كنم هرگز نبوده قلب من اينگونه گرم و سرخ
احساس مي كنم در بدترين دقايق اين شام مرگزاي
چندين هزار چشمه ي خورشيد در دلم مي جوشد از يقين
احساس مي كنم در هر كنار و گوشه ي اين شوره زار يأس
چندين هزار جنگل شاداب ناگهان مي رويد از زمين ›( احمد شاملو)

۱۳۸۷ آبان ۱۰, جمعه

جاي پايت

جاي پاهايت بر زميني كه بر آن ايستاده بودم نقش گرفته بود
قدم گذاشتم در راه
آرام آرام محو شدم در غبار مه گرفته ي اين راه
گم شدم

۱۳۸۷ مهر ۳۰, سه‌شنبه

دل من

1.خیلی خوابم میاد.از وقتی از شرکت اومدم خوابم میاد ولی می خواستم این مقاله رو حتما برا ی کنفرانس علوم شناختی بفرستم.ساعت 11.30 شبه و نیم ساعت مونده به deadline .منتظرم دکتر مقاله رو تایید کنه تا بفرستم.چشمام دیگه باز نمیشه.
2.امروز هم یه اتفاقی افتاد...
3.نمی دونم چرا دیگه مهم نیست چی درسته چی غلطه.هر چی دلم می خواد خودش مجبورم می کنه انجام بدم.دیگه اختیاری ندارم.
4.آخرش هم نفهمیدم این حس خواستن کسی یعنی چی؟عادته؟نیاز؟عشق؟وابستگی؟...

۱۳۸۷ مهر ۲۹, دوشنبه

باخت

... و باز احساس باخت.چرا کم میارم.چرا؟باز دوباره تکرار و تکرار و تکرار.خسته ام.از خودم.
خسته
دلشکسته
لب فروبسته
منم

۱۳۸۷ مهر ۲۲, دوشنبه

كي ام؟

تو راه كه ميومدم يك عالمه حرف داشتم و منتظر بودم برسم اينجا تا بنويسم.يهو قفل كردم.داشتم فكر مي كردم كسي پيدا مي شه كه عين من در اين دنياي شك و ترديد غرق باشه؟گاهي فكر مي كنم الان هم نمي تونم به نداي قلبم گوش بدم يا بذارم اين انرژي رهاي رها بشه.باز دارم مثل قبل مدام همه چيز رو تحليل مي كنم.اين درسته؟همينو مي خوام؟تحت تاثير چه فرايند ذهني اي هستم؟باز عين قبل اينقدر بالا پايين مي كنم تا باز چند سال ديگه هم بگذره و من هنوز گيج باشم.هيچوقت نميشه به قطعيت رسيد.همه چيز نسبيه.نمي دونم چطور بعضي ها مي تونند اينقدر مطمئن باشند.چطور؟بايد يه فرا زميني بياد تا بتونه ذهن يه زميني رو كنكاش كنه.چطور ميشه اين پيچيدگي رو با همين ذهن كشف كرد؟چطور؟گاهي دلم مي خواد باور كنم اين خرافاتي كه در مورد هيپنوتيزم مي گن درسته واونوقت خودم و بسپرم به ماجراش تا بشه فهميد تو ذهنم چي مي گذره؟كي ام؟يه دختر شيطون؟يه زن افسرده؟يه بچه ي درس خون؟يه مادر؟يه همسر؟يه زن ...؟يه چيز خل؟يه ديوونه؟يه شيدا؟يه مازوخيست؟يه ساديست؟چي؟...

۱۳۸۷ مهر ۱۸, پنجشنبه

از اینجا خواهم رفت

بین این جماعت دارم خفه می شم.می خوام از همه کس و همه چیزبه جز آدمای آزاد و آزاده ای که به خلوتم راهشون می دم، خودم رو رها کنم.کاری که همیشه بهش فکر کردم و دارم یواش یواش بهش نزدیک می شم.همین روزاست که برم.این جمله رو در طی سالها بارها با خودم تکرار کردم."روزی از اینجا خواهم رفت"

۱۳۸۷ مهر ۱۶, سه‌شنبه

عهد 40 روزه

يه عهد 40 روزه با خودم بستم براي رهايي از وابستگي يا براي تحمل تنهايي و براي مجال دادن به آرامش خاطر
به خود وفادار مي مانم آيا يا راهي سهلتر اختيار مي كنم؟

۱۳۸۷ مهر ۱۳, شنبه

و به آرامش خاطر مجالي ده

اومدم يه پست بذارم اينجا.يه عالمه حرف داشتم ولي رفتم پست شقايق رو ديدم.(send to all). دلم خواست با حسش شريك بشم و در ادامه ي پست اون اينجا يه پست بذارم.آره نمی شه حس یه شعر، یه بهت، یه بوسه، یه گریه سیر، یه خنده از ته دل، یه شب خاص رو با همه شریک شد...با همه نميشه شريك شدو گاهي چنان پر مي شي از تنهايي از تنهايي خودت كه نمي خواي به هيچ قيمتي با هيچ كس شريكش كني.يه زماني به وقت تنهاييام دست و پا ميزدم كسي رو بيابم تا تو اين تنهايي باهام شريك بشه ولي حالا دارم ازش لذت مي برم از اين تنهايي اي كه با خودم قسمتش مي كنم.به تنهايي مگريز از تنهايي مگريز گهگاه آن را بجوي و تحمل كن و به آرامش خاطر مجالي ده.مي خوام بهش مجال بدم.همين...

۱۳۸۷ مهر ۱۲, جمعه

تولد

27 سال از زندگیم گذشت و من هنوز نمی دونم کجام یا کی ام.چرا باید سالگرد تولدم رو جشن بگیرم؟در طی این سالها هیچ وقت در سالگرد تولدم به اندازه امسال از بودنم شرمنده نبودم.با کوله بار سنگینی از اشتباهاتی که تا آخر عمر یه دو شم خواهد بود 27 سال را پشت سر می گذارم و باز به جبر روزگار ادامه می دهم تا به ... .دیشب فیلم "دعوت" حاتمی کیا رو دیدم که با جمله مسخره ی "این بچه هدیه ی خداست"اجازه داد همه یچه ها به قیمت بدبختی تمام زنهای توی فیلمش به دنیا بیان.حالم بد شده بود.نفسم بالا نمی اومد.داشتم فکر می کردم آره حتمن من هم هدیه ی خدام اونم در چنین روزی.نمی دونم چرا اینقدر اجق وجقی شدم.چرا نمی تونم عین آدمای دیگه از این نوع بودنم خوشحال باشم و آروم باشم.

۱۳۸۷ مهر ۸, دوشنبه

طوفان

كاش
زين سهمگين طوفان
ياراي رفتنم باشد.

۱۳۸۷ مهر ۶, شنبه

پاييز

همه چيز جوره .پاييز و دلشوره ي اول مدرسه و سرماخوردگي و لحظه چشم گشودن به اين دنيا ودلتنگي هاي بي امان من.از همين فصل شروع شد اومدنم به اين دنيا كه هنوز نمي دونم چرا اينجام.قدم زدن تنها توي خيابوني كه انتهاش معلوم نيست بدون اينكه لحظه اي به آدمها فكر كني كه چطور از كنارت مي گذرند.دلم تنگه ولي نمي دونم تنگه چي ذيا كي يا هيچكي...

۱۳۸۷ مهر ۴, پنجشنبه

تلخ بیشه زار سکوت

تلخ بیشه زار سکوتیم که پای رفتنم می آید
به سویی که هیچش نباشد کیستی من
که تنها به نظاره نشیند همینم را

مرگ

... زمانی به ناگاه باید با آن رودروری در آید
تا بارد بپذیرد درد مرگ را فرو ریختن را
تا دیگر بار بتواند که برخیزد...

سکوت سرشار از سخنان ناگفته است (ترجمه احمد شاملو)

۱۳۸۷ مهر ۳, چهارشنبه

پرواز


در نگاه کسانی که پرواز را نمی فهمند هر چه بیشتر اوج بگیری کوچکتر دیده می شوی

۱۳۸۷ مهر ۲, سه‌شنبه

يادم ميره دردم از كجا و از كي شروع شد

تازه متوجه شدم كه حافظه من خيلي سريع و خودكار حس هاي دردناك رو از خودش پاك مي كنه.براي همينه كه من فقط حس درد رو دارم ولي نمي تونم به ياد بيارم چه اتفاقي اين درد رو در من بوجود آورده و اين خيلي بده.هيچ چي نمي تونم بگم يا چيزي رو اثبات كنم ديگه چيزي يادم نمياد فقط مي تونم بگم با تو بودن درد داره احساس آدمي رو دارم كه تو برزخي گير كرده باشه و نمي تونم ازش بيرون بيام گاهي مسخ مي شم و خودم رو بدست جريان آب مي سپرم همون چيزي كه زندانبانام دوست دارند ولي يهو دوباره به خودم ميام و تقلا مي كنم كه نبرن منو.اونا كمي ولم مي كنند تا دست و پا بزنم چون خيالشون راحته.مي دونن كه نمي تونم از اين برزخ بيرون بيام .حس شخصيت اصلي فيلم memento رو دارم.فقط گاهي يه تصاويري ميان و رد مي شن.

۱۳۸۷ مهر ۱, دوشنبه

کشش جنسی

هميشه تصورم بر اين بود كه اگه نسبت به كسي كشش دارم و مي خوام باهاش باشم يا حرف بزنم يا بي قرارشم يعني باهاش مي تونم رابطه برقرار كنم و تو اين رابطه شاد باشم ولي وقتي نگاه مي كنم به رابطه هام مي بينم كه تنها اين كشش جنسي و اين بي قراري لازمه يك ارتباط آرامش بخش نيست.فكر مي كردم با اين جور آدمي كه اون هم همين حس رو داره مي تونم روحم رو هم شريك شم ولي زهي خيال باطل و بدترين حالت ممكنه اينه كه تو فكر كني با اين آدم كه اين همه بهش كشش داري مي توني ازدواج كني واين كارو بكني.واي واي فاجعه اي از راه مي رسه مخصوصا كه حالا تو زندگي مدام مي خواي اون خلا رو پر كني و نميشه چيزي نداريم كه بهم بديم تهي مي شي داغون مي شي مدام به اين ور و اون ور چنگ مي زني ولي نميشه هيچي نيست يك گودال عميق بينمون فاصله است مگه اينكه با انداختن خودت توي اون گودال فاصله رو پر كني كه اونوقت ديگه تو خودت نيستي.حس مي كنم جسم و روحم در دو جهت متفاوت حركت مي كنند و دارن منو اين وسط جر مي دن.پريشونم.آشفته و درگير.موندم بين اين دو تا چكار كنم كدومشونم يا هر دوشونم .فقط مي دونم دو تا چيز متفاوتن البته روح بدبخت كه انگار تسليم اين جسم شده اين يكي هر كاري مي خواد مي كنه و تهش هيچي نيست و يكي بعد از ديگري تهي مي شه.

۱۳۸۷ شهریور ۲۷, چهارشنبه

تنگ

من اینجا بس دلم تنگ است...