۱۳۸۷ آذر ۸, جمعه

عزيزكم لا لا لا لا آرام بخواب


دلم خيلي برات تنگ ميشه دلبندم.هيچ وقت به ذهنم خطور نمي كرد اينجوري ازت جدا شم.بهم ميگه تو نبود منو حس نمي كني.راست مي گه؟وقتي يادت ميافتم بغض مي كنم و فرو مي خورم اون بغض رو.مادرت هميشه منتظرته.مي دونم يه روزي مياي پيشم.مي خوام خيلي قوي باشي و بشي و هميشه شاد و روبه جلو.من تنهات نمي ذارم. بدون مامان هميشه اينجاست.كنار تو.
لا لا لا لايي لا لا لا لايي لا لا لا لايي لا لا لا لا يي
جنگل خوابيد مثل هميشه قورباغه ساكت خوابيده بيشه
لا لا لا لا يي لا لا لا لا يي لا لا لا لا يي لا لا لا لا يي ...

۱۳۸۷ آذر ۵, سه‌شنبه

عميقم شو

در كشاكش اين روزهاي بي سرانجامي
چه كنم اگر دلم به جايي گير نكند.
گيرم بده به دلت
به نگاهت
عميقم شو

۱۳۸۷ آذر ۴, دوشنبه

هندبال

چرا اینقدر بهم محبت می کنه؟چرا دلم می خواد فکر کنم یه دوسته؟یه دوست مهربون.و اگه نباشه؟...شاید خیلی به من فکر نمی کنه و بیشتر فکر خودش باشه.شاید هم نه.چه انتظاری دارم؟
دلم می خواد به یکی از موفقیت هایی که همیشه تو ذهنم داشتم برسم .
هندبال
دوست دارم بازی کنم.بهم قدرت می ده.انرژی می گیرم.

دوستت دارم حتی وقتی به راه خود می روی

وقتی بهش لبخند می زنم و دستم و تو دستاش می ذارم بهم میگه دوستم داره .می دونم اگه دستم رو از تو دستاش دربیارم و بگم من از اون راه نمیام و از یه راه دیگه می خوام برم همه ی دوست داشتنش تموم میشه و من اینکار و می کنم و در کمال ناباوری اون ازش دور می شم می دونم حالا که تو راه اون نیستم دیگه دوستم نداره.این قصه همیشه تکرار می شه.کی با کی همراهه؟و مگر می شه دوستت داشته باشند وقتی به راه خودت قدم می گذاری؟راهی که راه آنها نیست.دوستشون دارم حتی وقتی به راه خود می روند.یادشون می کنم حتی وقتی به راه خود می روند.برایشان دلتنگ می شوم حتی وقتی به راه خود می روند.

۱۳۸۷ آذر ۱, جمعه

دشت دويدنم مياد تا ته

نمي دونم چم شده؟بعد از يه هفته بي حسي بد و دردناك و شبهاي همش گريه .امروز گرفتار يه انرژي زيادي از حد شدم.اينقد نوشتنم مياد كه ديگه نمي دونم چكاركنم. الان فقط بايد توي يه دشت ولم كنند تا اينقد بدوم بدوم بدوم تا از نفس بيافتم.كاشكي همين الان مي تونستم از اين شهر بزنم بيرون و اينقد بروم بروم بروم كه دست هيچكس بهم نرسه.يا خودم رو به دشت برسونم يا به دريا ؟يا بايد توي يه دشت تا آخر بدوم يا توي دريا تا جاييكه مي تونم شنا كنم...

بهاي رهايي

بعد از يه زندگي تلخ ،يه باهم بودنه تلخ با كسي، ديگه تو هيچ رابطه اي به كسي نگفت فقط با من باش. هيچوقت .و جالب اينجاست كه همه ي كساني كه تو زندگيش وارد شدند، كسي رو تو زندگيشون داشتند. زن يا دوست دختر يا نامزد. انگار اينطوري خيالش راحت بود. پيچيده است. شايد رهاتر بود .درسته كه نمي تونست يه حس عميق رو تجربه كنه ولي انگار حاضر شده بود اين بها رو بپردازه بخاطر رهايي. ديگه تحمل اسارت رو نداشت.
هميشه يه چيزي كمه.بايد ديد چي مي ارزه؟

بدون شرح











كسي حرف منو انگار نمي فهمه

حرفهاي زيادي داشتم كه بايد مي نوشتم ولي هميشه اين صفحه رو آن لاين باز مي كنم و شروع مي كنم به نوشتن.همون هر چه مي خواهد دل تنگم مي گم و هيچ آداب و ترتيبي نمي جويم.

تا كي مي خوام در گير اين رابطه هام باشم.تا كي؟مسائلي كه همه در طول عمرشون باهاش درگيرن.مي خوام ازشون بگذرم.راحت بگذرم.ولي انگار به اين راحتيا نيست كه من فكر مي كنم.همه ي بشريت سالهاست تو اين مسئله موندن.
رابطه
عاطفه
سكس
صداقت
دروغ
خيانت
خيانت
خيانت
تا كي؟؟؟؟؟
مشكلم اينه كه من تكليفم رو با اينا معلوم مي كنم ولي اونا چي؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟چي مي خوان؟اونا تكليفشون را خودشون معلوم مي كنند ولي دقيقن در جهت عكس من. اونا به هر چي راحتشون مي كنه فكر مي كنند و من دنبال اينم كه چي حق و چي باطله؟ آيا اون چيزيكه فكر مي كنم مي خوام يا به من لذت مي ده همونه كه واقعا روحم هم مي خواد؟
چرا نمي تونم بگم چي مي خوام.

كسي حرف منو انگار نمي فهمه
مرده زنده خواب و بيدار نمي فهمه
كسي تنهايي رو از من نمي دزده
....

۱۳۸۷ آبان ۲۸, سه‌شنبه

تولد دوباره

جواب آزمايش رو امروز گرفتم.فردا و دادگاه.مي خوام كار و يكسره كنم.يه تولد دوباره از نظر خودم.يه دوست قديمي مي گفت خب فرقي نمي كنه وارد يه دوره ي يكنواخت ديگه اي از زندگي مي شي.شايد حقيقت تلخي باشه.ولي من مي خوام بگردم دنبال زندگي ،دنبال بودن، دنبال شدن. شايد تهش چيزي نباشه ولي آخرش مي تونم بگم من گشتم ولي نبود كه اميد دارم كه چيزي هست يه چيزي درونم مي گه هست بايد باشه. همين.

۱۳۸۷ آبان ۲۴, جمعه

عشق

همیشه اندیشیدن به عشق مرا غمگین می‌کند:

خدای من!

اگر که زیبایی شکل ِ دیدنی ِ راستی است،

چراست

و از کجاست

که روی دوست

ــ همین که چشم درون را برهنه می‌کنی

از عینک ِ فریب ِ تمنای پوست ــ

دروغ ِ رنگینی از کار در می‌آید:

ــ چگونه گویم؟ ــ

خواب ِ خُرمی از یک پگاهِ بهاری

و یا

خیال‌واره‌ای از یک رنگین‌کمان

که از سرایش ِ غمشادی

در بلوره‌ی اشکِ تو بوده است،

نه از همایش ِ باران و آفتاب،

آری،

که چتر زیبایش

برمی‌گشوده است:

نقاب ِ ناپایایی از نگاره‌ی یک نوشخند

بر اخم زخمی ِ این پُر چرک و پُر چروک‌ترین آسمان.
(اسماعيل خويي)

۱۳۸۷ آبان ۱۷, جمعه

گرم و سرخ

حس خيلي خوبي دارم چرا؟نمي دونم شايد هم مي دونم فقط مي تونم بگم

‹احساس مي كنم هرگز نبوده قلب من اينگونه گرم و سرخ
احساس مي كنم در بدترين دقايق اين شام مرگزاي
چندين هزار چشمه ي خورشيد در دلم مي جوشد از يقين
احساس مي كنم در هر كنار و گوشه ي اين شوره زار يأس
چندين هزار جنگل شاداب ناگهان مي رويد از زمين ›( احمد شاملو)