۱۳۸۷ دی ۱۰, سه‌شنبه

عبور

تو اين روزها خيلي فكر كردم يه پست بذارم اينجا ولي قفل كردم نمي دونم واقعا چي بايد بنويسم نه اينكه حرفي براي گقتن نداشته باشم بلكه برعكس اينقدر حرف دارم كه يكدفعه هنگ كردم اصلا نمي دونم چطور و از كجا بايد بنويسم.باز هم يه قصه تكراري.چرا همه تو رابطه فكر مي كنند ضرر كرده اند چرا هر دو طرف فكر مي كنند باختند مايه گذاشتند ديگري كم گذاشته يا ... اعصابم از دست خودم خيلي خورده خيلي .چرا آخه چرا .گاهي واقعا فكر مي كنم خيلي واضحه كه اون بايد اينجا اينطوري رفتار مي كرد ولي نكرده و تازه طلبكار هم هست واقعا گاهي گيج گيج مي شم كه چرا .هميشه تو شرايط سخته كه معلوم ميشه كي چي كاره است .آره.تا وقتي خوبه همه چيز كه خوبه .نمي گم از همه نا مردي ديدم ولي نامردي خيلي بيشتر ديدم خيلي بيشتر.تو اين واقعه مردونگي هم ديدم چيزي كه بندرت ميشه ديد واقعا بندرت مي شه ديد ولي خيلي شايد نبايد همه چيز رو سياه يا سفيد ديد آره خاكستريه خاكستري. البته كه خاكستري و نه مثلا شيري يا رنگي به سمت سفيد.به هر حال تجربه ي سختي رو پشت سر مي ذارم ولي مهم اينه كه عاشق تجربه هاي جديدم.ماهيت اين قضيه شايد شبيه تجربه اي در گذشته باشه ولي با همين تجربه ي به ظاهر يكسان من آدمها رو بيشتر شناختم و خودم رو.آره خودم رو بهتر شناختم و سعي كردم در چنين شرايطي مثل گذشته رفتار نكنم.
خيلي خسته ام ولي دارم سعي مي كنم خودم رو جمع و جور كنم.
با همه دردي كه تو دلم از شون مونده و مي مونه ولي باز هم انتظاري نيست. من هميشه گذر خواهم كرد.عبور عبور عبور


۱۳۸۷ دی ۷, شنبه

مسخ

ساعت 5 عصر ِ .هنوز تو شركتم.نمي تونم حتي حالم و توصيف كنم اينقدر مسخ شدم كه هنوز نمي دونم چه اتفاقي افتاده

۱۳۸۷ دی ۱, یکشنبه

روز گند

امروز روز گندي بود.خانم دكتر مريض شده بود و خونه بود و رفتن به دانشگاه فايده اي نداشت.قرارم با دكتر ... هم به هم خورد چون جلسه ي دفاع داشت.با همه جر و بحث كردم با يكي سر قرار گذاشتن دوباره با دكتر ....با يكي ديگه سر زمان كار و كلاس براي طراحي سايت.باز فقط جاي خوبش اين بود كه بر گشتم شركت تا روي winCE كار كنم.البته باز اون مرتيكه اعصابم رو خورد كرد چون مامان گفت بابا بهش گفته كه پارسا رو بياره .اونم گفته بايد بره با بابا حرف بزنه.دلم مي خواد با دستاي خودم بكشمش كه يه ملتي از دستش راحت بشن.چقدر دلم برا ي جوجوم تنگه.

۱۳۸۷ آذر ۲۶, سه‌شنبه

چرا بايد اينجا هم ...

من نمي فهمم چرا بايد حتي حرفات تو اين دنياي مجازي رو هم براي ديگران توضيح بدي؟اينكه با كي بودي؟ يا چرا نوشتي؟

با توام با توام كه اينو داري مي خوني باوركن با تو نبودم حتي تو جمله بالا

جوجوي مامان

اين تنهايي بدجوري عين اين سرما تا مغز استخونم رسوخ كرده.

عزيزكم مامان جون خوبي؟برات يه كادوي خوشگل گرفتم نمياي پيش مامان؟؟؟؟؟؟؟؟

كاشكي عدالتي مي بود!!!!

۱۳۸۷ آذر ۲۰, چهارشنبه

انتها

يادمه با هم گفتيم كه هر رابطه اي يه انتها داره.گفتي ناگزير پيش مي ياد گفتي كه نمي ترسي از انتها.گفتي وقتي پيش اومد پيش اومده ديگه ولي من گفتم كه مي ترسم هم براي انتهايي كه تو با عث بشي و هم براي انتهايي كه من باعث بشم.براي اولي ناراحتم خب چون توان دوري و قطع رابطه رو ندارم وبراي دومي ناراحتم چون طاقت ناراحتي و اذيت شدن تو رو هم ندارم.حالا مي بيني كه انتهاش خيلي هم راحت نيست!

مي سپارمت به فردايي كه ناگزير غرق آنيم..

۱۳۸۷ آذر ۱۷, یکشنبه

کاش حرفی می زدم

نمی خواستم اذیت بشی.کاشکی می تونستم حرف بزنم و یه چیزی بگم.بگم کجاها بهم فشار اومده.یه جاهایی اذیت شدم.درک کن.صدام در نیومده .منم آدمم.فقط بلد نیستم بگم چی میشه.چه اتفاقی میافته که نا امید شدم ازت.
چرا نمی تونم حرف بزنم.چرا نمی تونم بگم اذیتم کردید .من می خوام حس بشم ولی فشارم میدید.خسته شدم از بس با خود خواهی ها کنار اومدم و هیچی نگفتم.اون موقع که اذیت می شدم کجا بودید؟اون موقع که نیاز داشتم کجا بودید؟اون موقع که تحقیر می شدم کجا بودید؟


به سراغ من اگر می آیید نرم و اهسته بیایید مبادا که ترک بردارد چینی نازک تنهایی من

بعد از چند ماه یه کوهنوردی حسابی کردم.دربند.شیرپلا.نمی دونم یعنی چی؟از کجا اومده؟از این حس شوق همراه ترس خوشم میاد.نمی تونم تعریفش کنم.

کوه

صعود

بالا و بالاتر

رها بودم.آزاد آزاد آزاد

دلم می خواد هر چند وقت یه بار خودم رو بسپرم به دشت و کوه و هی برم و برم و برم تا جاییکه میتونم دور دور بالا بالاتر

از اینکه با زبان هم نمی تونم بگم چی بود و چه حسی داشتم اعصابم خورد می شه.فکر می کنم فقط باید حس کرد و این کاملا شخصیه و فقط هم مال اون لحظه است.خودت هم دیگه اون لحظه رو نداری.بارها خواستم یه جایی بین زمین و آسمون توی کوه بایستم و فقط حس کنم.اون حس رو حفظش کنم برای اینکه بعدها هم بتونم چشمام و ببندم و اون حس رو دوباره به یاد بیارم.

۱۳۸۷ آذر ۱۲, سه‌شنبه

۱۳۸۷ آذر ۱۱, دوشنبه

شروعي دگر

1.امروز ديگه روز آخره.البته براي من روزشروع دوباره است.يه مرحله ديگه از زندگي شروع مي شه با سختيهاش و شاديهاش.مي خوام بتونم از اشتباهاتم درس بگيرم و پخته تر از قبل شروع كنم.بايد بتونم.
2.خيلي برام جالبه همه بهم مي گن مواظب باش آدما خيلي بد شدند خيلي گرگ زياده مي دونم راست مي گن جنس خودشون رو مي شناسن تو دلم ميگم بايد در مقابل خودتون هم مواظب خودم باشم نه؟
3. خيلي چيزا و كارا تو ذهنمه كه مي خوام انجام بدم.شدم "نيكي كريمي" تو سكانس آخر فيلم "دوزن".فقط يكم وضعيت من بدتره.

4.مي گه دلش نمي خواد حال كردنش با كوه و طبيعت را با كس ديگه اي شريك شه .
مي گم مي فهمم.خيلي خوب.
مي گه باهاش عشق مي كنه .
مي گم توي اين صعود و فتح حس رهايي عجيبي به آدم دست ميده. تنها تو و كوه.تويي و حضورت.كوه و طبيعت و حضورش.
-مي گه مي خوام اون بالاي بالا از همه بالاتر باشم قبل از همه.
وقتي اينطوري حرف مي زني حس اوج بهم دست ميده دور از اين جماعت.به قول يه دوست اين حس رو "دوست مي دارم"

به اميد رهايي
زنده باد رهايي