۱۳۸۸ آبان ۶, چهارشنبه

Dance me to the end of love


حق من


آره تا مدت ها زنداني اي بودم كه زندان رو حق خودم مي دونستم و زندانبان رو محق.خيال مي كردم اون يه خداست يه خدايي كه مسلما از من بهتر فكر مي كنه و مي دونه .اون موقع كه از زندان فرار كردم خودم رو بيش از پيش گناهكار مي دو نستم با اينكه ممكن بود در ظاهر حرفايي مي زدم كه زندانبانم ال بود يا بل بود ولي درونم چيز ديگه اي مي گفت.از زندان فرار كرده بودم نه براي اينكه فهميده بودم كه حق،منم بلكه برا ي اينكه فشار زندان رو نتونستم تحمل كنم. برا ي همين بعد از فرار هنوز مي دونستم كه گناهي به گناهانم اضافه كرده ام ولي ديگه اون روند قابل تحمل نبود براي زنداني اي چون من. وقتي چشمم به دنيا باز شد و واقعيت رو فهميدم، وقتي فهميدم كه تصوراتم يك وهم و خيال باطل بوده، تازه پي بردم كه زندان حق من نبوده و اشتباه ميكردم. حالا ديگه نه تنها نمي خواستم به زندان برگردم بلكه به دنبال اين شدم كه حق از دست رفته ام رو بازپيدا كنم. پس به آغازي دوباره منجر شدم .

۱۳۸۸ مهر ۱, چهارشنبه

زندان

يواش يواش دارم احساس مي كنم دور خودم پيله اي تنيدم و از اون يه زندون ساختم برا خودم و روز به روز بيشتر تو خودم مخفي ميشم و بجز يه زندانباني كه ميبينمش و با ديدنش ذوق ميكنم و خيال مي كنم كه دارم دنيا رو مي بينم وخوشحال مي شم چيزي رو حس نمي كنم.قرارمون اين نبود فروغ يادته؟؟؟؟

۱۳۸۸ مرداد ۱۰, شنبه

خيلي وقت بود كه ...

دلم برا ي نوشتن خيلي تنگ شده بود.خيلي وقته كه گذشته.تو اين مدت اتفاقاي زيادي افتاد.دلم مي خواد دوباره بنويسم.گاهي حس با خودم بودن از يادم ميره.زندگي تو خودش غرقم مي كنه.نمي خوام اينطوي بشه. يه زماني حاضر نبودم بپذيرم كه گاهي هركاري بكني نميشه و بايد بپذيري ولي زمونه گاهي بد بهت مي فهمونه كه گاهي نميشه نميشه. ولي هنوز تقلا مي كنم و دست و پا مي زنم گاهي خسته ميشم ولي دوباره دست و پا مي زنم و همينطور تا آخر...

۱۳۸۸ خرداد ۲۱, پنجشنبه

دوستي بدون تا

با يه شكلات شروع شد
من يه شكلات گذاشتم تو دستش
اونم يه شكلات گذاشت تو دست من
من بچه بودم اونم بچه بود
سرم و بلند كردم سرشو بالا كرد
ديد كه منو ميشناسه
خنديدم
گفت دوستيم
گفتم دوست دوست
گفت تا كجا
گفتم دوستي اي كه تا نداره
گفت تا مرگ
خنديدم و گفتم من كه گفتم تا نداره
گفت باشه تا پس از مرگ
گفتم نه نه نه نه
تا نداره
گفت قبول تا اونجا كه همه دوباره زنده مي شن تا زندگي پس از مرگ بازم با هم دوستيم تا بهشت تا جهنم
تا هر جا كه باشه من و تو با هم دوستيم
خنديدم گفتم تو براش تا هر كجا كه دلت مي خواد يه تا بذار اصلن يه تا بكش از سر اين دنيا تا اون دنيا
اما من اصلن براش تا نمي ذارم
نگام كرد نگاش كردم
باور نمي كرد
مي دونستم اون مي خواست حتمن دوستي ما تا داشته باشه
دوستي بدون تا را نمي فهميد
...

۱۳۸۸ خرداد ۱۷, یکشنبه

جاي تو

همه چيز هست تنها تو نيستي و جاي تو هيچ چيز نيست.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۳۱, پنجشنبه

لذت نوشتن

همش شده كار كار كار منكر لذتش نميشم و نه تنها برام تكراري يا خسته كننده نشده كه بهتر هم شده ولي لذت نوشتن چي؟
بايد بياد تا بنويسم.منم سؤالم همينه؟چرا نيومده.


از جوجو ديگه خبري نميدهند... ولي جوجو توي خوابهام مياد با هم بازي مي كنيم مي پره تو بغلم و مي خنده مياد پهلوي خودم مي خوابه.

دلم تنگه

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۱, دوشنبه

Dance me


Dance me to your beauty with a burning violin
Dance me through the panic 'til I'm gathered safely in
Lift me like an olive branch and be my homeward dove
Dance me to the end of love
Dance me to the end of love
Oh let me see your beauty when the witnesses are gone
Let me feel you moving like they do in Babylon
Show me slowly what I only know the limits of
Dance me to the end of love
Dance me to the end of love
Dance me to the wedding now, dance me on and on
Dance me very tenderly and dance me very long
We're both of us beneath our love, we're both of us above
Dance me to the end of love
Dance me to the end of love
Dance me to the children who are asking to be born
Dance me through the curtains that our kisses have outworn
Raise a tent of shelter now, though every thread is torn
Dance me to the end of love
Dance me to your beauty with a burning violin
Dance me through the panic till I'm gathered safely in
Touch me with your naked hand or touch me with your glove
Dance me to the end of love
Dance me to the end of love
Dance me to the end of love

Leonard Cohen DANCE ME TO THE END OF LOVE lyrics

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۰, پنجشنبه

بي مي ناب

من بي مي ناب زيستن نتوانم
بي باده كشيد بار تن نتوانم
من بنده آن دمم
كه ساقي گويد
يك جام دگر بگير و من نتوانم

۱۳۸۸ فروردین ۳۱, دوشنبه

خاطره دور

نمي دونم چم شده.چرا حرف نمي زنم يعني حرفي ندارم.تو چي ميگي؟انگار همه چي به خاطره تبديل مي شه يه خاطره دور. خيلي دور.انگاز هيچي واقعي نيست هيچي همه چيز در لحظه اتفاق مي افته و لحظه ي بعد تمام ...نابود...هيچي نيست ...

۱۳۸۸ فروردین ۲۶, چهارشنبه

۱۳۸۷ اسفند ۲۲, پنجشنبه

جونم

درياي خزر گردم خواهي تو
اگر
جونم
...

۱۳۸۷ اسفند ۱۶, جمعه

و اينك سكوت...

اين سه روز كنفرانس علوم شناختي بود 13-15 اسفند.حس خيلي خوبي داشتم كه براي اولين بار يه مقاله داده بودم و پذيرفته شده بود.خود كنفرانس هم عالي بود.يك عالمه تجربه آدمهاي مختلف از همه جا.زبانشناس مهندس كامپيوتر مهندس پزشكي روانشناس و ... .خيلي خوشم اومد.و مخصوصن اين آخر با جان تيلر (professor of linguistics ) و ورك شاپش حال كردم.راجع به prototype ها.و همينطور از بودن با فائقه و همصحبتي باهاش تو اين مدت. و بالاتر از همه دكتر شمس فرد كه خيلي خيلي كمكم كرد.

به ياد مي دارم و به ذهن مي سپارم و به احترام سر خم مي كنم به سپاس از تمام آرام-لحظه هايي كه تو سبب آن هستي.و اينك سكوت...

۱۳۸۷ اسفند ۱۴, چهارشنبه

دوستش مي دارم

دوستش مي دارم چرا كه مي شناسمش به راستي و يگانگي
شهر همه بيگانگي و عداوت است

۱۳۸۷ اسفند ۸, پنجشنبه

۱۳۸۷ اسفند ۵, دوشنبه

اين يك بازيه ولي بازي مزخرفيه و هميشه ادامه داره.كسي كه تو رو مي بينه و دوست داره ديگه مهم نيست چون خيالت راحته ديگه.دوست داره و تو رو مي بينه.مهم اون كسي ميشه كه تورو نمي بينه يا دوست نداره مي خواي كه اون تو رو ببينه و دوست داشته باشه.ديگه بايد بزرگ شد ببيين كي هستي كجا هستي مي خواي چي باشي و به چي برسي اونوقت عشق بورز به خودت به همه كس آروم و بدون حسرت بدون اينكه خودت رو زمين بزني يا به ذلت برسوني


2/11/87 بود البته بخشي از
ان هم در شب 1/11/87 بود.ماجرايي كه به وقوع پيوست به خاطر من.ممنونم از هردوتون.

۱۳۸۷ بهمن ۲۷, یکشنبه

دوختم...

هيچوقت چشمانم را اينچنين بر چشمانت ندوخته بودم
آرام آرام
و آنگاه از دريچه چشمانت چشمانم را به نظاره نشستم
زيبا شده بود

۱۳۸۷ بهمن ۲۵, جمعه

آره.زندگي ادامه داره.مثل هميشه بايد ديد من كجا ايستاده ام

۱۳۸۷ بهمن ۲۴, پنجشنبه

I love it sometimes:Enrique Iglesias

Ring my bells, ring my bells
Ring my bell, ring my bells
Ring my bell, ring my bells
Ring my bell, ring my bells

Sometimes you love it
Sometimes you don’t
Sometimes you need it then you don’t then you let go

Sometimes we rush it
Sometimes we fall
It doesn’t matter baby we can take it real slow

Cause the way that we touch it's something that we can’t deny
And the way that you move oh you make me feel alive
So come on

Ring my bell, ring my bells
Ring my bell, ring my bells

You try to hide it
I know you do
When all you realy want is me to come and get you

You move in closer
I feel you breathe
It’s like the world just disappears when you're around me oh

Cause the way that we touch it's something that we can’t deny oh yeah
And the way that you move oh you make me feel alive
Find More lyrics at www.sweetslyrics.com
So come on

And ring my bell, ring my bells
Ring my bell, ring my bells
Ring my bell, ring my bells
Ring my bell, ring my bells

I Say you want,I say you need
I can tell by your face you love the way it turns me on

I say you want, I say you need
I will do what it takes and I would never do you wrong

Cause the way that we love is something that we can’t fight oh no
I just can’t get enough oh you make me feel alive
So come on

Ring my bell, ring my bells
Ring my bell, ring my bells

I Say you want, I say you need
I Say you want, I say you need
Ring my bell, ring my bells
Ring my bell, ring my bells.

۱۳۸۷ بهمن ۲۲, سه‌شنبه

وقتي كه دستاي باد قفس مرغ گرفتارو شكست
شوق پرواز و نداشت
وقتي كه چلچله ها خبر فصل بهار و ميدادن
عشق آغاز و نداشت
ديگه آسمون براش فرقي با قفس نداشت
واسه پرواز بلند تو پرش هوس نداشت
شوق پرواز توي ابرا سوي جنگلاي دور ديگه رفته از خيال اون پرنده صبور
اما لحظه اي رسيد
لحظه پريدن و رها شدن ميون بيم و اميد
لحظه اي كه پنجره بغض ديوار و شكست نبض آسمون صاف ميون چشاش نشست
مرغ خسته پر كشيد و افق روشن و ديد تو هواي تازه دشت به ستاره ها رسيد
لحظه اي پاك و بزرگ دل به دريا زد و رفت پاي پرواز بلند
تن به صحرا زد و رفت
(فريدون فروغي)

۱۳۸۷ بهمن ۱۴, دوشنبه

با هر رابطه عاشقانه اي يه دوستي از بين مي رود.

۱۳۸۷ بهمن ۷, دوشنبه

چرا

آخه چرا؟چرا؟
.
.
.
.
گاهي احساس مي كنم اگه اين خشم فرو خورده ام رو مي خواستم بيرون بريزم حتمن تا حالا يه عده اي رو كشته بودم.تو چي؟

۱۳۸۷ بهمن ۴, جمعه

گيرم كه در باورتان...

گيرم كه در باورتان به خاك نشسته ام
و ساقه های جوانم از ضربه های تبرهاتان زخم دار است
با ریشه چه می کنید؟
گیرم که بر سر این بام بنشسته در کمین پرنده اید
پرواز را علامت ممنوع می زنید
با جوجه های نشسته در آشیانه چه می کنید؟
گیرم که می زنید
گیرم که می برید
گیرم که می کشید
با رویش ناگزیر جوانه چه می کنید؟

(خسرو گلسرخي)

تشكر

با تشكراز همه كساني كه در اين ماجرا سهمي داشتند

1.اوني كه نگران شد و كاري كرد.
2.اوني كه نگران شد وخواست كاري بكند.
3.اونايي كه نگران شدند و با صحبت تسلي خاطر شدند.
4.اوني كه نگران شد و عذاب وجدان داشت كه چرا مرا از ياد برده بود.
5.اوني كه غيبت مرا فهميد و دم بر نياورد اصلن.
6.اونايي كه اصلن از ماجرا خبردار نشدند.
7.اوني كه با يك جمله اش (دكتر م.م) تمام زندگي را آسان كرد.
8.اوني كه اول موضع گرفت و دعوام كرد و بعد با يك حرف دكتر م.م باهام مهربون شد.(دكتر .د)
9.اوني كه كمك كرد شرحي بنويسم(س)
10.اوني كه گفت براي من اصلن مشكلي نداره و شنبه يا يكشنبه مي بينمش.
ممنون.ماجرا قائله پيدا مي كند بزودي.

۱۳۸۷ بهمن ۱, سه‌شنبه

بالاتر از سياهي رنگي هست يا نه؟

نمي دونم ايني كه ميگم خنده داره يا گريه دار.ديروز امتحان داشتم(discourse)فقط مي دونستم كه آخرين روز بچه ها امضا گرفتن كه تاريخ امتحان رو عوض كنن.من هم نمي دونم چرا و از كجا اطمينان پيدا كردم كه عوض شده.با خيال راحت ديروز اومده بودم شركت كه تازه ساعت 11.30 يكي از بچه ها زنگ زد كه اومدي براي امتحان ؟و من بي خبر از همه جا فهميدم كه امتحان يه ساعته تموم شده.شوكه شده بودم به همه چي فكر مي كردم به اينكه چرا غيبت من رو سر امتحان هيچكس نفهميده حتي اگه هيچكس نمي فهميد يكي كه بايد مي فهميد .بچه هاي شركت هر كي يه جوري دلداريم مي داد گواهي پزشكي يا هر چيز ي كه به ذهنشون مي رسيد ولي كاملا واضح بود كه تو اين مدت چقدر ذهنم مشغول بوده و اذيت شده بودم كه ديگه حواسم به تاريخ امتحان نبوده.به هر حال تصميم گرفتن الان برم به دكتر راستش رو بگم .نمي دونم چي ميشه.فوقش بايد اين درس رو يه ترم ديگه بگيرم ديگه.نمي دونم بالاتر از سياهي رنگي هست يا نه؟

۱۳۸۷ دی ۳۰, دوشنبه

كتاب

دلم يه كتاب خوب مي خواد.خيلي زياد.
تو ميگي چي؟

۱۳۸۷ دی ۲۷, جمعه

به چه دلهره سيب را دزديدم

تو به من خنديدي و ندانستي من به چه دلهره سيب را از باغچه همسايه دزديدم
باغبان از پي من تند دويد
سيب را دست تو ديد
غضب آلود به من كرد نگاه
سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك
و
تو رفتي و هنوز سالهاست كه در گوش من خش خش گام تو تكرار كنان مي دهد آزارم
و
من انديشه كنان غرق اين پندارم كه چرا خانه كوچك ما سيب نداشت

(حميد مصدق)

۱۳۸۷ دی ۲۳, دوشنبه

شب-انتظار

در آن شب-انتظار زمستاني
بيكباره تهي شدم
تا آرام آرام از تو پر شوم .

۱۳۸۷ دی ۲۱, شنبه

دنيا كج تا مي كنه

اه خسته شدم از اينهمه ناسازگاري دنيا با من
چرا تا مي خوام بلند شم دوباره مي خورم زمين
نمي خوام اينطوري باشه
به درك كه زندگي مشتركم به گه كشيده شد.چكار كنم كه نمي ذاره بچم رو ببينم.چكا ركنم كه كسي كه بهش اعتماد داشتم خيلي راحت ول كرد و رفت.
خواهر كوچولوم هم داره ميره مالزي ديگه از فردا حالا حالا ها نمي بينمش.نه بابا مي رم مي بينمش.مي خوام برم دور دنيا رو بگردم و تجربه كنم.ببينم واقعا آسمون هر كجا آيا همين رنگه؟
اونور زندگي هم بايد نگاه كنم.دلم مي خواد شاد باشم زندگي كنم.كارم خوبه دوسش دارم درسي رو كه ميخونم باهاش حال مي كنم از فكركردن لذت مي برم از ورزش كردن از گوش دادن به يه موسيقي ناب .آره از همه اينا.حتي بعضي ها برام مرام گذاشتن نذاشتن فكر كنم كه همه نامردن.دوسشون دارم از ته دل.

۱۳۸۷ دی ۲۰, جمعه

جوجوم

جوجوم رو امروز ديدم از دور.بغض وحشتناكي تو گلوم مونده بود خيلي سعي كردم نگاش نكنم و از جلوش رد شدم تا برم روي نيمكت بشينم و از دور بازي كردنش رو تماشا كنم. خيلي اولش سخت گذشت تا تونستم يكم آروم بشم.كادوي تولدش رو برده بودم بهش بدم.مدتها اونجا نشستم و تماشاش كردم نمي دوستم خوشحال بايد باشم يا ناراحت. اول با بهت نگام كرد وقتي وارد پارك شدم. نمي خواستم توجهش رو جلب كنم ولي من رو شناخته بود. دلم مي خواست برم طرفش و بغلش كنم ولي جلوي خودم رو گرفتم.
به كدامين گناه زجرم مي دهند...

اين قصه قصه من نبود
هنوزم بهت زده ام كه چه شد چرا

۱۳۸۷ دی ۱۹, پنجشنبه

چرا گاهي هيچي نمي تونه تنهايي آدم را پر كنه

۱۳۸۷ دی ۱۸, چهارشنبه

آي عشق آي عشق

اون زمانيكه حتي يكي ديگه باعث بحران پسره شده بود دختره تا فهميد كه پسره نيست شده و دوستاش ميگن ازش خبري نيست تاب نياورد و دنبالش گشت سعي كرد كمكش كنه با اينكه خودش داغون بود سعي كرد خوشحالش كنه با اينكه خودش داغون بود ولي پسره پناهش نشد اونموقع كه بايد ميشد حالا تو بحراني كه پسره براي دختره بوجود آورد حتي پسره ديگه نگران نشد كه دختره حالش خوبه ؟كارش به بيمارستان كشيده ؟ زنده است؟
اينه دوست داشتن!!! اين خصلت براي همه تعريف نميشه فقط براي كساني تعريف ميشه كه انسانيت يا مهربوني يا بزرگي براشون تعريف شده.
ميگه دختره از چشمش افتاده!! به نظرت خنده دار نمياد ؟
يه قصه:
پسر لبه پرتگاه ايستاده و دختر از لبه پرتگاه آويزونه.دختر سعي ميكنه از پسر كمك بگيره پاش رو ميگيره تا بالا بياد پسر كمي سر مي خوره يكم پاش خراشيده ميشه ولي دختر نميتونه خودش رو بالا بكشه و كمك مي خواد ولي پسر عصباني ميشه و كمكش نمي كنه چون پاش خراشيده ودر اوج ناباوري دختر ميره و ناراحته از خراشيده شدنه پاش .دختر پرت ميشه ...
دريغا دريغا دريغ
آي عشق آي عشق چهره آبيت پيدا نيست

۱۳۸۷ دی ۱۴, شنبه

secret garden

آرام آرام به سكوتي بدل مي شوم ميان اين همهمه ي با هم بودن ها

مرا گريزي نيست

به songs from a secret garden عادت كرده ام.مونسم شده.حتي همين الان دارم گوش مي دم.موسيقي اين دوره از زندگيم شده آروم ساده پر راز و رمز

شايد دارم عادت مي كنم به نديدن جوجوم . اين درد يه جورايي جزء حياتم شده چه در بيداري چه درخواب .با اين درد زندگي مي كنم و با خاطره جوجوم كه حتمن بزرگ شده و حتمن چند كلمه اي هم حرف مي زنه.حتي به اين فكر مي كنم كه با همون كلمه اي كه من را صدا مي زد داره كس ديگه اي رو صدا مي زنه و من براش چيزي نيستم. بغضم گرفته و سعي مي كنم نذارم بتركه و رسوام كنه ميان اين هياهو كه همه هستن جز اون...

مي خوام بنويسم ولي ديگه واژه اي نمياد .اين پست رو همين جا تموم مي كنم مي رم تا پست بعدي شايد نوشتمش.