۱۳۸۷ آبان ۱۰, جمعه

جاي پايت

جاي پاهايت بر زميني كه بر آن ايستاده بودم نقش گرفته بود
قدم گذاشتم در راه
آرام آرام محو شدم در غبار مه گرفته ي اين راه
گم شدم

۱۳۸۷ مهر ۳۰, سه‌شنبه

دل من

1.خیلی خوابم میاد.از وقتی از شرکت اومدم خوابم میاد ولی می خواستم این مقاله رو حتما برا ی کنفرانس علوم شناختی بفرستم.ساعت 11.30 شبه و نیم ساعت مونده به deadline .منتظرم دکتر مقاله رو تایید کنه تا بفرستم.چشمام دیگه باز نمیشه.
2.امروز هم یه اتفاقی افتاد...
3.نمی دونم چرا دیگه مهم نیست چی درسته چی غلطه.هر چی دلم می خواد خودش مجبورم می کنه انجام بدم.دیگه اختیاری ندارم.
4.آخرش هم نفهمیدم این حس خواستن کسی یعنی چی؟عادته؟نیاز؟عشق؟وابستگی؟...

۱۳۸۷ مهر ۲۹, دوشنبه

باخت

... و باز احساس باخت.چرا کم میارم.چرا؟باز دوباره تکرار و تکرار و تکرار.خسته ام.از خودم.
خسته
دلشکسته
لب فروبسته
منم

۱۳۸۷ مهر ۲۲, دوشنبه

كي ام؟

تو راه كه ميومدم يك عالمه حرف داشتم و منتظر بودم برسم اينجا تا بنويسم.يهو قفل كردم.داشتم فكر مي كردم كسي پيدا مي شه كه عين من در اين دنياي شك و ترديد غرق باشه؟گاهي فكر مي كنم الان هم نمي تونم به نداي قلبم گوش بدم يا بذارم اين انرژي رهاي رها بشه.باز دارم مثل قبل مدام همه چيز رو تحليل مي كنم.اين درسته؟همينو مي خوام؟تحت تاثير چه فرايند ذهني اي هستم؟باز عين قبل اينقدر بالا پايين مي كنم تا باز چند سال ديگه هم بگذره و من هنوز گيج باشم.هيچوقت نميشه به قطعيت رسيد.همه چيز نسبيه.نمي دونم چطور بعضي ها مي تونند اينقدر مطمئن باشند.چطور؟بايد يه فرا زميني بياد تا بتونه ذهن يه زميني رو كنكاش كنه.چطور ميشه اين پيچيدگي رو با همين ذهن كشف كرد؟چطور؟گاهي دلم مي خواد باور كنم اين خرافاتي كه در مورد هيپنوتيزم مي گن درسته واونوقت خودم و بسپرم به ماجراش تا بشه فهميد تو ذهنم چي مي گذره؟كي ام؟يه دختر شيطون؟يه زن افسرده؟يه بچه ي درس خون؟يه مادر؟يه همسر؟يه زن ...؟يه چيز خل؟يه ديوونه؟يه شيدا؟يه مازوخيست؟يه ساديست؟چي؟...

۱۳۸۷ مهر ۱۸, پنجشنبه

از اینجا خواهم رفت

بین این جماعت دارم خفه می شم.می خوام از همه کس و همه چیزبه جز آدمای آزاد و آزاده ای که به خلوتم راهشون می دم، خودم رو رها کنم.کاری که همیشه بهش فکر کردم و دارم یواش یواش بهش نزدیک می شم.همین روزاست که برم.این جمله رو در طی سالها بارها با خودم تکرار کردم."روزی از اینجا خواهم رفت"

۱۳۸۷ مهر ۱۶, سه‌شنبه

عهد 40 روزه

يه عهد 40 روزه با خودم بستم براي رهايي از وابستگي يا براي تحمل تنهايي و براي مجال دادن به آرامش خاطر
به خود وفادار مي مانم آيا يا راهي سهلتر اختيار مي كنم؟

۱۳۸۷ مهر ۱۳, شنبه

و به آرامش خاطر مجالي ده

اومدم يه پست بذارم اينجا.يه عالمه حرف داشتم ولي رفتم پست شقايق رو ديدم.(send to all). دلم خواست با حسش شريك بشم و در ادامه ي پست اون اينجا يه پست بذارم.آره نمی شه حس یه شعر، یه بهت، یه بوسه، یه گریه سیر، یه خنده از ته دل، یه شب خاص رو با همه شریک شد...با همه نميشه شريك شدو گاهي چنان پر مي شي از تنهايي از تنهايي خودت كه نمي خواي به هيچ قيمتي با هيچ كس شريكش كني.يه زماني به وقت تنهاييام دست و پا ميزدم كسي رو بيابم تا تو اين تنهايي باهام شريك بشه ولي حالا دارم ازش لذت مي برم از اين تنهايي اي كه با خودم قسمتش مي كنم.به تنهايي مگريز از تنهايي مگريز گهگاه آن را بجوي و تحمل كن و به آرامش خاطر مجالي ده.مي خوام بهش مجال بدم.همين...

۱۳۸۷ مهر ۱۲, جمعه

تولد

27 سال از زندگیم گذشت و من هنوز نمی دونم کجام یا کی ام.چرا باید سالگرد تولدم رو جشن بگیرم؟در طی این سالها هیچ وقت در سالگرد تولدم به اندازه امسال از بودنم شرمنده نبودم.با کوله بار سنگینی از اشتباهاتی که تا آخر عمر یه دو شم خواهد بود 27 سال را پشت سر می گذارم و باز به جبر روزگار ادامه می دهم تا به ... .دیشب فیلم "دعوت" حاتمی کیا رو دیدم که با جمله مسخره ی "این بچه هدیه ی خداست"اجازه داد همه یچه ها به قیمت بدبختی تمام زنهای توی فیلمش به دنیا بیان.حالم بد شده بود.نفسم بالا نمی اومد.داشتم فکر می کردم آره حتمن من هم هدیه ی خدام اونم در چنین روزی.نمی دونم چرا اینقدر اجق وجقی شدم.چرا نمی تونم عین آدمای دیگه از این نوع بودنم خوشحال باشم و آروم باشم.