۱۳۸۸ آبان ۶, چهارشنبه

Dance me to the end of love


حق من


آره تا مدت ها زنداني اي بودم كه زندان رو حق خودم مي دونستم و زندانبان رو محق.خيال مي كردم اون يه خداست يه خدايي كه مسلما از من بهتر فكر مي كنه و مي دونه .اون موقع كه از زندان فرار كردم خودم رو بيش از پيش گناهكار مي دو نستم با اينكه ممكن بود در ظاهر حرفايي مي زدم كه زندانبانم ال بود يا بل بود ولي درونم چيز ديگه اي مي گفت.از زندان فرار كرده بودم نه براي اينكه فهميده بودم كه حق،منم بلكه برا ي اينكه فشار زندان رو نتونستم تحمل كنم. برا ي همين بعد از فرار هنوز مي دونستم كه گناهي به گناهانم اضافه كرده ام ولي ديگه اون روند قابل تحمل نبود براي زنداني اي چون من. وقتي چشمم به دنيا باز شد و واقعيت رو فهميدم، وقتي فهميدم كه تصوراتم يك وهم و خيال باطل بوده، تازه پي بردم كه زندان حق من نبوده و اشتباه ميكردم. حالا ديگه نه تنها نمي خواستم به زندان برگردم بلكه به دنبال اين شدم كه حق از دست رفته ام رو بازپيدا كنم. پس به آغازي دوباره منجر شدم .