۱۳۸۸ مرداد ۱۰, شنبه

خيلي وقت بود كه ...

دلم برا ي نوشتن خيلي تنگ شده بود.خيلي وقته كه گذشته.تو اين مدت اتفاقاي زيادي افتاد.دلم مي خواد دوباره بنويسم.گاهي حس با خودم بودن از يادم ميره.زندگي تو خودش غرقم مي كنه.نمي خوام اينطوي بشه. يه زماني حاضر نبودم بپذيرم كه گاهي هركاري بكني نميشه و بايد بپذيري ولي زمونه گاهي بد بهت مي فهمونه كه گاهي نميشه نميشه. ولي هنوز تقلا مي كنم و دست و پا مي زنم گاهي خسته ميشم ولي دوباره دست و پا مي زنم و همينطور تا آخر...

۲ نظر:

sokoot گفت...

salam duste bi ma'refat
.
khube ke baz minevisi

ئثاقشد گفت...

خیلی وقته که بزرگ شدیم. ولی کاش بچه میموندیم تا زیر بارون خیس شیم و یکی دیگه داد بزنه بچه بیا تو سرما میخوریا.