۱۳۸۷ بهمن ۲۲, سه‌شنبه

وقتي كه دستاي باد قفس مرغ گرفتارو شكست
شوق پرواز و نداشت
وقتي كه چلچله ها خبر فصل بهار و ميدادن
عشق آغاز و نداشت
ديگه آسمون براش فرقي با قفس نداشت
واسه پرواز بلند تو پرش هوس نداشت
شوق پرواز توي ابرا سوي جنگلاي دور ديگه رفته از خيال اون پرنده صبور
اما لحظه اي رسيد
لحظه پريدن و رها شدن ميون بيم و اميد
لحظه اي كه پنجره بغض ديوار و شكست نبض آسمون صاف ميون چشاش نشست
مرغ خسته پر كشيد و افق روشن و ديد تو هواي تازه دشت به ستاره ها رسيد
لحظه اي پاك و بزرگ دل به دريا زد و رفت پاي پرواز بلند
تن به صحرا زد و رفت
(فريدون فروغي)

هیچ نظری موجود نیست: