۱۳۸۷ مهر ۳۰, سه‌شنبه

دل من

1.خیلی خوابم میاد.از وقتی از شرکت اومدم خوابم میاد ولی می خواستم این مقاله رو حتما برا ی کنفرانس علوم شناختی بفرستم.ساعت 11.30 شبه و نیم ساعت مونده به deadline .منتظرم دکتر مقاله رو تایید کنه تا بفرستم.چشمام دیگه باز نمیشه.
2.امروز هم یه اتفاقی افتاد...
3.نمی دونم چرا دیگه مهم نیست چی درسته چی غلطه.هر چی دلم می خواد خودش مجبورم می کنه انجام بدم.دیگه اختیاری ندارم.
4.آخرش هم نفهمیدم این حس خواستن کسی یعنی چی؟عادته؟نیاز؟عشق؟وابستگی؟...

هیچ نظری موجود نیست: