۱۳۸۷ مهر ۲۲, دوشنبه

كي ام؟

تو راه كه ميومدم يك عالمه حرف داشتم و منتظر بودم برسم اينجا تا بنويسم.يهو قفل كردم.داشتم فكر مي كردم كسي پيدا مي شه كه عين من در اين دنياي شك و ترديد غرق باشه؟گاهي فكر مي كنم الان هم نمي تونم به نداي قلبم گوش بدم يا بذارم اين انرژي رهاي رها بشه.باز دارم مثل قبل مدام همه چيز رو تحليل مي كنم.اين درسته؟همينو مي خوام؟تحت تاثير چه فرايند ذهني اي هستم؟باز عين قبل اينقدر بالا پايين مي كنم تا باز چند سال ديگه هم بگذره و من هنوز گيج باشم.هيچوقت نميشه به قطعيت رسيد.همه چيز نسبيه.نمي دونم چطور بعضي ها مي تونند اينقدر مطمئن باشند.چطور؟بايد يه فرا زميني بياد تا بتونه ذهن يه زميني رو كنكاش كنه.چطور ميشه اين پيچيدگي رو با همين ذهن كشف كرد؟چطور؟گاهي دلم مي خواد باور كنم اين خرافاتي كه در مورد هيپنوتيزم مي گن درسته واونوقت خودم و بسپرم به ماجراش تا بشه فهميد تو ذهنم چي مي گذره؟كي ام؟يه دختر شيطون؟يه زن افسرده؟يه بچه ي درس خون؟يه مادر؟يه همسر؟يه زن ...؟يه چيز خل؟يه ديوونه؟يه شيدا؟يه مازوخيست؟يه ساديست؟چي؟...

۳ نظر:

شقایق گفت...

چرا اینجا این همه وقته هیچ پست تازه ای دیده نمی شه؟

فروغ گفت...

گاهي خالي مي شم از همه چيز و همه كس

ناشناس گفت...

این خیلی مهمه که بفهمی داری نقش کی یا کیا رو بازی می کنی، بعدش مهمه که تصمیم بگیری کدوم نقشو بیشتر دوست داری. حواست باشه! هیچ نقشی به تنهایی بهتر از اون یکی نیست، اون نقشی بهترینه که تو بیشتر دوسش داری، نقشی که بتونی خوب بازیش کنی.
تصور کن دنیایی رو که توش هر کی نقش خودشو بازی می کنه، چقدر به همه خوش می گذره. تو اون دنیا دیگه شــَـلا مجبور نیست معنی شناسی درس بده، دیگه مینو مجبور نیست بیاد دانشگاه، دیگه تو مجبور نیستی...
دختره تو آبی و یادته که شغلش این بود که نمایش اون جوری بده ولی نمی خواست باباش تماشاچیش باشه، وقتی ژولیت بینوش ازش می پرسه که چرا این کارو می کنه می گه دوست دارم. اون دختره آدم شریفیه شریف تر از آدمایی که فکر می کنند نقش آدمای شریفو بازی می کنند. چون که اون نقشیو بازی می کنه که دوست داره.