۱۳۸۷ دی ۲۰, جمعه

جوجوم

جوجوم رو امروز ديدم از دور.بغض وحشتناكي تو گلوم مونده بود خيلي سعي كردم نگاش نكنم و از جلوش رد شدم تا برم روي نيمكت بشينم و از دور بازي كردنش رو تماشا كنم. خيلي اولش سخت گذشت تا تونستم يكم آروم بشم.كادوي تولدش رو برده بودم بهش بدم.مدتها اونجا نشستم و تماشاش كردم نمي دوستم خوشحال بايد باشم يا ناراحت. اول با بهت نگام كرد وقتي وارد پارك شدم. نمي خواستم توجهش رو جلب كنم ولي من رو شناخته بود. دلم مي خواست برم طرفش و بغلش كنم ولي جلوي خودم رو گرفتم.
به كدامين گناه زجرم مي دهند...

اين قصه قصه من نبود
هنوزم بهت زده ام كه چه شد چرا

هیچ نظری موجود نیست: