۱۳۸۷ دی ۲۷, جمعه

به چه دلهره سيب را دزديدم

تو به من خنديدي و ندانستي من به چه دلهره سيب را از باغچه همسايه دزديدم
باغبان از پي من تند دويد
سيب را دست تو ديد
غضب آلود به من كرد نگاه
سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك
و
تو رفتي و هنوز سالهاست كه در گوش من خش خش گام تو تكرار كنان مي دهد آزارم
و
من انديشه كنان غرق اين پندارم كه چرا خانه كوچك ما سيب نداشت

(حميد مصدق)

۲ نظر:

ناشناس گفت...

great .why the our little house hadn't got any apple?why

Salar گفت...

چرا سيب نداشتي، حالا اگه درخت نداشتي، ميوه فروشيم نزديك نبود بري سيب بگيري كه اينقد ضايع نشين. ;-) (شوخي بود)


خيلي جالب بود.
موفق باشيد.